جدول جو
جدول جو

معنی یک لنگه - جستجوی لغت در جدول جو

یک لنگه
(یِ مَ هََ / هَِ)
دهی است از دهستان ریوندبخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در 6000گزی جنوب باختری نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
یکه، تک وتنها، به تنهایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک دنده
تصویر یک دنده
لجوج، سرسخت، خودرای، یک پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک شنبه
تصویر یک شنبه
دومین روز هفته، روز بعد از شنبه
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ لَ ظَ / ظِ)
یک دم. یک نفس. لحظه ای، یک باره. یک دفعه. بالمره. یک جا:
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از مرکب عزم تو غباری.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(یِ لِ گَ / گِ)
دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 30000گزی شمال خاوری کدکن و 15000گزی خاور شهر کهنه، با 435 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ)
آن مقدار از آب که آسیاب را به گردش می آورد. (آنندراج). آسیاگرد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ تَ / تِ)
یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ نَ / نِ)
یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ چَمْ بَ / بِ)
یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ گُ وَ / وِ کَ دَ)
یک لنگ پا. بر یک پا.
- یک لنگه پا ایستادن، مصراً پافشاری کردن. با پافشاری. مصراً.
، دست تنها. کسی که بدون کمک و معاون کاری را که قاعدتاً به دستیار و معاون نیازمند است انجام دهد. (از: فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک رنگ
تصویر یک رنگ
دارای رنگ واحد مقابل دورنگ و رنگارنگ، بی ریا و صمیمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
تنها بتنهایی: یک تنه باهزار تن مقابله میکند
فرهنگ لغت هوشیار
مستبد خودرای لجوج: آدم یک دنده ایست، آرام یکنواخت. تاصبح یک دنده خوابید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رنگی
تصویر یک رنگی
دارای یک رنگ بودن مقابل دورنگی، صمیمی بودن مخلص و یک جهت بودن
فرهنگ لغت هوشیار
دست تنها کسی که بدون کمک ومعاون کاری راکه قاعدتا به دستیار و معاونی نیازمندست انجام دهد: ازصبح تاحال من یک لنگه پا ایستاده و این مهمانی را برگزار کرده ام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک لحظه
تصویر یک لحظه
لحظه ای، یکدم، یکجا، یک دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک تنه
تصویر یک تنه
((~. تَ نِ))
تنها به تنهایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک دنده
تصویر یک دنده
((~. دَ دِ))
لجوج، خود رأی
فرهنگ فارسی معین
حالتی از نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد اندازه گیری برابر با: چهار ارش به علاوه ی چهارانگشت
فرهنگ گویش مازندرانی
حالتی از نشستن، یک لنگه از بار حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار آبی که یک سنگ آسیاب را بگرداند
فرهنگ گویش مازندرانی
بی ریا، صاف و ساده، صمیمی
فرهنگ گویش مازندرانی
حجمی به اندازه ی یک مشت از هر چیز
فرهنگ گویش مازندرانی